مهرادمهراد، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بزرگترین جوانمرد من

سوار شدن بر مترو برای اولین بار

جمعه 25/5/ صبح به پدرت گفتم که نمایشگاه بازی های دیجیتال باز شده تو مصلی . پدر هم که عاشق بازی کامپیتوتری هست گفت: اه پس بریم که برای موبایل شما(که به تازگی بعد از دو تا گوشی که شما نابودش کردی خریداری شده)بازی بریزیم. گفتم منت نزار واسه خودت می خوای بریزی ی حرفیه. خلاصه که غروب ساعت 7 راهی مصلی شدیم.چون فکر می کردیم نمایشگاه تا ساعت 10 شب چون جمعه هست باز باشه. بنابراین از مینی سیتی به سمت مترو تجریش رفتیم. اولین بار بود که سوار پله برقی شدی و با تعجب و سکوت تمام که تا به حال اتفاق نیفتاده نگاه می کردی. وقتی وارد قطار شدی. متعجب بودی اول سکوت بعد نگاه های تعجب انگیز. البته این سکوتها و نگاه ها برای دقایقی تا هیجان و تازگی ...
28 مرداد 1392

کارمند کوچولو

(هر چند تاریخ ها پشت سر هم هست ولی هر کدوم موضوع خاص خودش رو داره) گل پسرم،کارمند کوچولو سلام؛ خانواده مامان جون اینها از شنبه 19/5 برای مدت 5 روز به سفر شمال رفتند. تا سه شنبه که من هم مرخصی بودم و در خدمت عشقم. اولش هم قرار بود تا سه شنبه باشه.ولی مامان جون اینها تو شمال متوجه شدند که تاریخ رو اشتباه متوجه شدند و تا چهارشنبه هست و من هم دیگه نمی تونستم چهارشنبه رو مرخصی بگیرم. بنابراین تصمیم گرفتم چهارشنبه با هم بریم اداره ساعت 8 صبح خدا رو شکر خودت خود به خود بیدار شدی ی دست لباس خوشگل تنت کردم و بعد زنگ زدم آژانس و راهی اداره شدیم. به هیچ کدوم از همکارام نگفته بودم که می برمت.چون همیشه اصرار داشتند ی روز ببرمت گفتم بذار ...
28 مرداد 1392

چکاب ماهیانه

سه شنبه 23/5/ ساعت 7 صبح به همراه پدرت راهی دکتر فتحی شدیم. وقتی رسیدیم بعد از گرفتن قد و وزن که :وزنت 9750 بود و قدت 79 س. پیش دکتر رفتیم.وضعیت بیماریت رو تو سفر ارومیه به دکتر گفتم و گفت الان که تب نداره ولی 150 گرم وزنش کم شده که باید سعی کنی برسونی. دکتر پرسید: شیر چی میخوره؟ گفتم شیر خودم رو؟ گفت: شبها هم. گفتم : بله.خیلی مدام. گفت: شیر شب باید قطع بشه.12 شب تا 6 صبح نباید بخوره.چون باعث پوسیدگی دندونش و آسیب به مادر میشه.گفتم دکتر نمی شه چون خیلی وابسته شده.گفت: تلاش کن. و آزمایش کامل برای دوم شهریور و عکس از مچ دست برای خدای ناکرده نرمی استخوان نوشت. همون موقع که تو اتاق دکتر بودیم وقتی صدای زنگ در اومد. شما داد زدی : کیهههه...
28 مرداد 1392

سفر به ارومیه + سرماخوردگی

با اندکی تاخیر سلام همزمان با تعصیلات عیدسعید فطر ، متاسفانه مادربزرگ مهربون پدرت دچار ناراحتی قلبی شد و این همه رو نگران کرد. اول قرار شد پدرت با بابابهروز پنج شنبه 17/5/ برند ارومیه.ولی بعد ما هم راهی شدیم. از دو روز قبل کمی تب داشتی ولی متاسفانه تو ارومیه هم تبت و هم بیرون رویت شدید شد. و من مثل تهران که بهت قطره استامینوفن می دادم تو ارومیه هم تکرار کردم. روز اول که تونستیم از آقا و خان نه نه(پدربزرگ و مادربزرگ پدر) دیدن کنیم و خدا رو شکر حالشون خوب بود و دیدنشون همشه من رو کلی خوشحال میکنه چون خیلی خیلی خیلی مهربونند هر چند من زبون شیرنشون رو نمی فهمم. خلاصه که از جمعه حال شما بدتر شد بی قراری پشت بی قراری مدام تو بغلم بودی...
28 مرداد 1392

عکس های تولد

ساعتی قبل از تولد این هم تزئین خونه از طرف خاله ها برای دیدن باقی عکس ها به ادامه مطلب مراجعه فرمایید شمع صد سالگی تو مامان فوت کنی وقتی داشتیم با هم کیک رو می بریدیم مدام می گفتی جیزه جیزه من و بابا و مامانم و مامان جون و باباجون و خاله زینب و خاله زهرا من و بابا و مامانم و بابابهروز و مامان طاهره و عمو امیر من و مامان و بابا و آتنا جون و علی اکبر جون(فرزندان دخترخاله مامانم) این هم برگه یادگاری که نوشته شد از طرف همه که زحمت طراحی برگه رو هم خاله ها کشیدند متاسفانه فراموش کردیم از هدایات عکس بگیرم در اسرع وقت این کار رو انجام ...
12 مرداد 1392

شب قدر

شب قدر.همیشه احساس می کنم شب قدر ی فرصت هست که دوست دارم تحت هیچ شرایطی این شب ها رو از دست ندم. ی فرصت برای دعا برای پاک کردن گناهام.برای بخشش. برای حاجت نمی دونم. من زیاد اطلاعات دینیم متاسفانه کامل نیست. فقط بیشترین درک رو وقتی بردم که استاد معارفم تو دانشگاه داشت سوره قدر رو تفسیر می کرد. امشب آخرین فرصت هست.برای من برای تو و برای همه اونهایی که دوست دارند با معبودشون عاشقی کنند. امشب دعا کنیم برای : بیمارها : به خصوص سبا کوچولو(دختر دوستم) که متاسفانه قادر به راه رفتن نیست. برای خدا هیچ کاری نداره. برای خانم هایی که هنوز خدا دامن پرمهرشون رو سبز نکرده. برای گرفتارها و تهیدست ها . برای تمامی مامان هایی ...
9 مرداد 1392

سه تا دوست

گل پسرم؛ داشتن دوست خیلی خوبه ولی به شرط اینکه دوستت انسان خوبی باشه و تو خانواده بزرگ و با فرهنگی بزرگ شده باشه. تو زندگیم خیلی دوست ندارم. شاید به تعداد انگشتان دستم ولی همون تعدادی هم که دارم دوست های نابی هستند که جزء بهترین ها هستند. خاله مریم و خاله مرجان دوست های دوران دانشگاهم هستند که جزء دوستهایی هستند که نه تو غمم بلکه تو شادیم هم همیشه کنارم بودند. خاله مریم تقریبا با من ازدواج کرد و محمدمانی گلش رو مرداد 90 به دنیا آورد. من هم سال بعدش یعنی مرداد 91 و حالا خاله مرجان. روزگاره دیگه آدم نمیدونه چی براش پیش میاد. خاله مرجان همیشه به ما دو تا می گفت دخمل میارم شما دو تا دنبالم بدویی...
9 مرداد 1392

اولین زاد روزت خجسته باد

گل پسرم؛ عشقم؛ امیدم، بهترینم چه بگویم که بتوانم زیبایی خلقت خدای یکتا را ستایش کنم؟ فرشته ای که با آمدنش حال و هوای زندگی مان را تغییر داد؟ با خنده هایش، با گریه هایش. اگر 8 ساعت خوابم تبدیل به 7 ساعت می شد حملات میگرنی امانم رو می برید. ولی حالا؛ بیشتر از 3 ساعت خواب شبانه ندارم ولی دیگر غصۀ کم خوابی را نمی خورم. زیرا مادرم و دل نگران فرشته ای چون تو. زیبایم اولین زاد روزت هم فرا رسید. از چند روز قبل سخت مشغول فعالیت و تدارک جشن میلادت بودیم. مدتی پیش خاله هام خواستند بعد از افطار برای تبریک تولدت بیان و پدر گفتند نه باید از افطار بیان. (البته ما هم خیلی خیلی مزاحم خاله هام شده بودیم) یک شنبه به نظافت خانه پردا...
5 مرداد 1392